پیر بیپیرایه
در غروبی تنگ و دلگیر
در رهی میشدم از یک سو روان
ناگهان،
روی چینه،
دو گوی نورانی،
دلم لرزید،
تنم را رعشهیی بگ۠رفت
ندایی از دل چینه برآمد:
- نترس ای شاخ برنا،
که ترس همسایهی مرگ است.
به خود گفتم:
- ندای آدمیزاد است.
قدم بر پیش بن۟هادم
بدیدم هیئتی آن گوشه بنشسته
پیرمردی تکیده
بدو گفتم:
- مرا قالب تهی کردی.
به
من گفتا:
- تا
تو آن اندوه بیهوده به دل داری،
نمیگردی
تهی.
بدو
گفتم:
- لیک
دانستی
ولی
اینگونه گفتنها
در
ید دریوزگان است.
به
من گفتا:
- سخن
از حد نگهدار،
بگو
اینک چه میخواهی؟
بدو با آتشی در حلق گفتم:
- من
از تو پیرمرد ژندهپوشی
که از دنیا رمیده،
کهولت قامتاش را هم خمیده،
چه میخواهم؟
تو
میخواهی
طعامی
بر تو بخشم؟
زیر لب غرید و گفتا:
- کَرَم
داری، دِرَم کوت؟
درم
داری، کرم کوت؟
در
این جام ضداضد
صمد
کوت، صنم کوت؟
بدو گفتم:
- نمیدانم
چه میگویی...
به
من گفتا:
- نشو
غرّه،
بگو
از من چه میخواهی؟
بدو با طعنه گفتم:
- میخواهم
به نظاره بگیرم
نشیب
رودوار زندگی را
از
فراز کوه تنهایی...
سرش یکباره چرخید
دو چشماش بر نگاهام سخت ماسید
و آنگاه به من گفتا:
- گویند
که مطلق نَبُود جهان ما، راست
گویم
همه چیز در جملهی بالا ست
کز
آنچه وزین بام بدیدم
بر
هیچکس این راز، هویدا ست.
بدو گفتم:
- تو
اندوه در دلم را
خوانده
بودی.
به من گفتا:
- عشق
انسان را دمی ست
چون
هوسهایش بسی ست
در
نهایتها، جدایی
پس
حقیقت، بیکسی ست.
بدو گفتم:
- فلک،
بر من مفلوک جفا کرد.
به
من گفتا:
- از
فراسوی نشیب تا به فراز
چشم
باز کن تا بیابی راهی دراز
چرخ
را گویی که بیمهری کند
لیک
دارد عملاش فالی به راز.
بدو گفتم:
- مرا
با پند خود عاقل بگردان.
به
من گفتا:
- این
تلاش از بهر چیست؟
کین
سلوک در قفسی ست
عمر
ما را نفسی، عقل را
گو
نصیب چه کسی ست؟
بدو
گفتم:
- زندگی
چیست؟
مرگ
چیست؟
عشق چیست؟
به من گفتا:
- زندگی،
سایهی
ما ست
مرگ،
همسایهی
ما ست
عشق،
افسانهی
ما ست.
پیر بیپیرایه بر من پند راند؛
- هر
چه گویم بازگوی:
تو
بری خواهی شد
از
هر چه مبرا ست به تو...
عرف
عارفان است.
به خود گفتم:
- من
بری خواهم شد
از
هرچه مبرا ست به من...
به من گفتا:
- تو
تهی خواهی شد
از
آنچه مهیا ست ترا...
سلوک
سالکان است.
به خود گفتم:
- من
تهی خواهم شد
از
آنچه مهیا ست مرا...
به من گفتا:
- تو
شهی خواهی شد
در
درون شهر شوریدهدلان...
شیوهی
شیران است
بیش
از این بیشه
تو
را اندیشه باد.
به خود گفتم:
- من
شهی خواهم شد
در
درون شهر شوریدهدلان...
پیر بیپیرایه همی بر من بگفت:
- غم
برون شد از درون
زین
پس برو،
شاد
زی
در
خرابات،
آباد
زی.
شابک: 5-8412-631-91
سُراینده: نمیرا (حمید رضا حسینی)
اشکواژه
ناشر: سُراینده
مینیاتورها: پوشکین میمندینژاد
چاپ نخست: زمستان 2006 (1384) استکهلم
حروفچینی، چاپ و صحافی: چاپ آرش- سوئد
نشانی الکترونیکی سُراینده: hrh.namira@gmail.com
کلیه حقوق این کتاب برای سُراینده محفوظ است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر