طلوع دروغین
آنگاه که هلهلهی نقل و شیرینی بود
و خروسخوانان نوید روز میدادند
و کورسوی چراغها، در گرگومیش صبح گم میشدند...
رسولی آمد، بیهیچ نبشتهیی مقدس.
که فجر را در بودنِ سربیاش، پیدرپی نواخت
تو گویی روز
تکرار بیشمار افق بیآفتابی بود.
رسولی،
که
با دشنهی تزویر و توهم
در انظار وحشتزده
روز را سلاخی میکرد.
خروسخوانان،
رگهایشان را به ساقهی نازک امید پیوند زده بودند
و امید،
- چونان شبحی غمناک و بیهویت -
بر جنازهی زندهی خود سوگوار مانده بود.
*
اینک،
دوباره شب،
با هیبتی عظیمتر،
بر آخرین تکرار سربی روز نشسته است
و توفان
ویرانهیی ست تلخ
در ذهن سایههای مرتعش.
شب
بر باورِ خستهی ناباوران
آنچنان سیاه خیمه بسته،
که گویا هماره چنین بوده ست
و هیچکس نمیداند
عقوبت کدام خواب هزار ساله است
این بختک عظیم.
*
رسولی آمد
بیهیچ نبشتهیی مقدس
با دستانش،
که عطوفت باروت بر فراز شهر.
با نگاهش،
که انعکاس نفرت
بر سرنیزههای صیقلخوردهی جهل.
و درهرسوق و گوشه
دشنهها و زنجیرها و گلولهها
آیههای مکرر فجر را پژواک میکنند...
رسولی،
با تعزیتی دوباره از خواب فرعون
تا کودکان،
- از فقر آگاهی -
همه مرده به دنیا آیند.
*
و اینک
مردم،
از وحشت کابوس بیداریشان
به رویاهای گذشته کوچ کردهاند
تا چهرهی فراموش شدهشان را
در کتابهای تاریخ، نقاشی کنند
و اینک
مردان و زنان
- فرسودهی آوارها و دیوارها -
به نظاره ایستادهاند
نسلی را که
آرام آرام بزرگ میشود
و شب را باور نمیدارد.
سراینده: م. رضا حسینی
١٣٦٨
👌👌👌👌👌
پاسخحذفسپاس
حذف