بیبی و بابا
به یاد شاملو
به یاد شاملو
روی حسرت حصیر
روی
این خاک اسیر
پسرک،
نشسته دلتنگ
روی
این زمین دلسنگ
کفترای
بیزبون
لبِ
تشنه،
لب بوم
میشینن
با دلِ خون
آب
به حوض، نبسته بود
تن
حوض، شکسته بود
بیبیجون،
با پای بیجون
لب
حوض، نشسته بود
پسرک،
غرغرکنون
همش
هی هوار میزد
با
صدای گوشخراش
انگاری
ناغار میزد:
«-
یالا من گردو میخوام
این درخت خونمون
آخه کِی گردو میده؟».
«-
گُلَکَم، بونه نگیر، بسّه دیگه
خیلی وخته خش شده
این درخت، بار نمیده
شاخههای التماس
پیجور یه ذرّه نور
توی
هواس
نمیدونه دسّای آفتاب کجاس
ریشهی خشک نیاز
پیجور یه قطره آب
توی این خاک خداس
نمیدونه ردپای آب کجاس
این درخت فقر ماست
این درخت فقر ماست».
«-
بیبیجون،
بابا کجاس؟»
«-
بابایی، صحرا میرفت
تنهای تنها میرفت،
نمدک، روی سرش
کپنک، روی تنش
نیلبک، روی لبش
یه روزی،
اومد و گفت:
«-
گرگ، همه گله رو برد
باس برم شکار گرگ...»
«-
گلکم، این نیلبک،
که توی دسّای توس
اونو رو زمین گذاش
چنگک و چوب و چماق
توی خورجینش گذاش.
بابات که رفت شکار گرگ
روی کوههای سترگ
توی صحرا، توی دشت
دیگه هیش وخ برنگشت،
چشامون هر چی که گشت
هیش کجا اونو ندید
نه تو شب، نه توی روز
از اون زمون تا به هنوز
بابات هر روز سر چاه
واسه مردومون ده
همش از نفت میگفت:
اون زمون که نفت نبود
غصه و غمی نبود
سکته و تبی نبود
درد و ماتمی نبود
بوی نفت وختی بلن شد
ما رو از زمینا روندن
گندمامونو سوزوندن
جوونارو،
سوی ناکجا کشوندن
خونَمون،
ویرونه
شد
خونِمون،
تو
شیشه شد
جونمون،
یه نیمه شد
بوی نفت وختی بلن شد
دیب سوداگر سود
باد بیرحم حسود
ابر ولگرد سیاست رو،
یهو
روی خاک ما رسوند
توی شعلههای اون دور و زمون
همه با هم گُر گرفتن
یکی خشک،
یکی نمور
یکی تند،
یکی صبور »
«
- بیبیجون،
نف چه رنگه، نف کجاس؟»
«-
رنگ نفت خیلی سیاس
تو دل خاک خداس
زیر پای مردم فقیر ماس
هی
میگن مال شماس
ولی وختی بش رسیدن
دیگه مردومو ندیدن
همه هارت و پورتا آب شد
مثِ تابِ یه حباب شد
باغمون، بی باغبون
سرامون، بی سایبون
دسامون، تَرَک - تَرَک
چشامون، دو کاسه خون
وختی دلا از هم جداس
حتا، نه امید به خداس
به کجا چش بدوزیم؟
تا به کی باس بسوزیم؟
آخ، دلامون چه داغونه
حالا این خط، نشونه
داغ این باغ، یه روزی
به دلاشون میمونه. »
«-
بیبیجون، قصه بگو
قصهی بی غصه بگو».
«-
یکی بود، یکی نبود
روی این خاک پر از سنگ کبود
اون زمون، کسی نبود
تا بدونه - که بگه
اون سببساز کی بود؟
این سببسوز چی بود؟
یاد اون روزا بخیر...
قدیما،
اینو میگفتن مادرا
زیر گوش دختراشون:
- بخت عجولا کوره
- چشم حسودا شوره
قدیما،
اینو میگفتن پدرا
چش تو چشم پسراشون:
- پنش تا انگش بشه مشت
- غول غم رو میشه کشت
بچهها،
اینو میگفتن قدیما
دوش به دوش همقداشون:
- هالو تو دس هلو داره
- هسته توی گلو داره. »
بیبیجون،
منجوقشو کناری هشت
دس
به زانو، هن وهن،
جختی
از جا جست و پستوها رو گشت،
توی
گنجه رو نیگا کرد
دفتر
شعر بابا رو،
از
لای ترمه درآورد
صفحهی
اولو واکرد:
«-
یه روز از همین روزا ...
راز مرگ رازقی
فاش میشه
توی چلّهی زمستون
روی هر شاخهی خشک
گلوی منقار بسته واز میشه
چیکچیکِ چکاوک آغاز میشه
یه روز از همین روزا ...
راز مرگ رازقی
فاش میشه
توی چلّهی تابستون
از سراشیبی ناودون
یخای راز نهفته واز میشه
چکچکِ چکامه آغاز میشه
یه روز از همین روزا ...
زنامون، نعرهکشون
زنای نَروکِ بی نام و نشون
دوباره داد میزنن،
عرقریزون
واسه درد زایمون
اسبای رستم و تیمار میکنن
سلطون قلبا رو بیدار میکنن
همه جا، جار میزنن
تو پَیندری تار میزنن
تا آب بیاد تو قابلمه غل بزنه
هیهیکنون،
قابله خبردار میکنن
یه روز از همین روزا ...
مردامون، آوازهخون
مردای چروک این دور و زمون
گلو رو صاف میکنن،
عرقریزون،
تو خماری خیابون
دنگ و دنگ،
صدا میاد،
صدای چتولا میاد
از تهِ کوچههای تنگ
قاه قاه و قیل و قال میاد
از تو حموم نمرهدار
فریاد تنبلا میاد
یه روز از همین روزا ...
بچهها،
شادیکنون
بچههای چرک این محلهمون
میدون،
از این وَرَک به اون وَرَک
دنبال چرخ و فلک، الک دولک
لیلیکنون
لب جدولای جوب
زیر بال بادبادکهای خیال
پُرِ از هوا میشه
جای سرخیِ فشنگ
توی سینههای شب،
رقصِ رنگِ فشفشههای قشنگ
تو هوا رها میشه
یه روز از همین روزا ...
مرد محل،
باباشمل
لوطیحیدر،
در به در
برمیگردن از سفر
پاشنه رو ورمیکشن
واسه نامردای شر،
زیرِ گذر
فتوای نعلین و هجوم چکمهها
پاشونو ورمیکشن
از رو گیلیم مردوما
از رو گلوی آدما
باباکفاش،
دیگه برقشون نمیندازه بهزور
چادر سیاه شب،
کنار میره با دست نور
پلکای پنجرهها،
واز میشه به سمت نور
یه روز از همین روزا ...
همه اینجا جم میشن
روی خاک آشنا،
پا میذارن
پشت بر غربت و غیر
دس توی دسّای تنها میذارن
پای هر کوهِ کبیر
توی هر شهرِ شهیر
دس
تو دس، داریهگون
اینو فریاد میزنن:
- لالهی گلگون نمیخوایم
وعدهی بارون نمیخوایم
چارقد و چاقچور نمیخوایم
"گل نی در نمییاد - ما میدونیم"
- دار و دروغ بسّهمونه
همیشهمون شبستونه
اسیر این زمستونه
"سرما هم سر نمییاد - ما میدونیم"
- وختی بارون نباره
آب به ناودون نیاره
خاک، همش خار میاره
"باهار با حرف نمییاد - ما میدونیم"
یه روز از همین روزا ...
مردومون پَسِ کوه
چوپون دروغگو رو هو میکنن
زنای کوچهی غیبت
دِه به دِه،
پچپچکنون
زیر گوش همدیگه چو میکنن:
- توی این غبار غم،
غوغا
شده
رو تموم بر و بوم،
بلوا
شده
حاجیریشو، گُرخیده
هاج و واج، رسوا شده
مشت همه چشآبیا،
اون ور آبا - واشده
جغد شوم، که انگاری خدا شده
از رو شاخههای شهر، جدا شده
مردی از
میون مردم
واسه مردم،
پاشده
تو دل سیاه شب،
آتیشا بر پا شده
حالا از کلهی صُب تا دل شب
این کلوم،
ورد زبون ما شده
ننهپیروز،
توی بیداری روز
گفته که خوابنما شده:
"سفرهی هفشین دیروز، میادش
بابانوروز، واسه امروز، میادش."
پسرم، اینو بدون ...
دس دین و دس غیر
دس در داس دسیسه
نذاشتن گرد هم شیم
نذاشتن قد هم شیم
واسه حفس کینهها،
میون
ما،
نذاشتن دس تو دس شیم
راز روز آرزو
دل به هم سپردنه،
غم هم رو خوردنه
پسرم، اینو بدون ...
تاج و تخت و بردنا
حاج و حج اُوردنا
پای ظالم رو زمینگیر نکرد
واسه مرده،
زندهبادا
گفتنا
واسه زنده،
مردهبادا
گفتنا
شیکمای گشنه رو سیر نکرد
زیر این آفتاب پَرسوز
زیر این مهتاب پُرسوز
تا وختی ما - بی - بمونیم
دس به تسبی بمونیم
کی میاد قفل لبا رو وا کنه
کی میاد به جای ما هوار کنه
راز روز آرزو
دل به هم سپردنه،
غم هم رو خوردنه
همه باید - با - بشیم
یکدل و همصدا بشیم
تا بتونیم پا بشیم
که بشه رها بشیم.»
روی حسرت حصیر
روی این خاک اسیر
پسرک خوابیده بود
پنداری، خواب دیده بود
حالا هر شب توی خواب
با صدای دورگه،
به خودش اینو میگه:
«- جانماز آب میکشن...
این ریاست، پُرریا ست.
جای شاه، شیخ میآرن...
این کیاست از کیا ست؟
مثِ رنگ نفت ما...
این سیاست، چه سیا ست».
سوئد 2005 – زمستان 1383
شابک: 5-8412-631-91
سُراینده: نمیرا (حمید رضا حسینی)
اشکواژه
ناشر: سُراینده
مینیاتورها: پوشکین میمندینژاد
چاپ نخست: زمستان 2006 (1384) استکهلم
حروفچینی، چاپ و صحافی: چاپ آرش- سوئد
نشانی الکترونیکی سُراینده: hrh.namira@gmail.com
کلیه حقوق این کتاب برای سُراینده محفوظ است