جستجو در این وبلاگ

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۶

بیست چهارینه از ابوسعید ابوالخیر - بیژن مفید . کامبیز روشن روان - ۱۳۵۳



بیست چهارینه از
ابوسعید ابوالخیر

--------------------------------------------------

چشمی دارم، همه پُر از دیدن دوست
با دیده مرا خوش ‌ست، چون دوست در اوست
از دیده و دوست، فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده، یا دیده، خود اوست.

بردارم دل، گر از جهان فرمایی
فرمان برم، ار سود و زیان فرمایی
بنشینم، اگر بر سر آتش گویی
برخیزم، اگر از سر جان فرمایی.

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تُهی و پُر کرد، ز دوست
اجزای وجودم، همگی، دوست گرفت
نامی‌ست ز «من» بر من و، باقی همه «او»ست

ز آمیزش جان و تن، تویی مقصودم
وز مُردن و زیستن، تویی مقصودم
تو دیر‌ بزی، که من برفتم ز میان
گر «من» گویم، ز «من» تویی مقصودم.

ای از تو به‌باغ، هر گُلی را رنگی
هر مُرغی را ز شوق تو آهنگی.
با کوه ز اندوه تو رمزی گفتم
برخاست صدای ناله از هر سنگی.

مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانه‌ی عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس به تو ره یافت، ز خود گم گردید
آن‌کس که تو را شناخت، خود را نشناخت

ما را نبود دلی که کار آید از او
جز ناله ـ که هر دمی هزار آید از او.
چندان گِریم که کوچه‌ها گِل گردد
نی روید و ناله‌های زار آید از او.

در چنگ غم تو، دل سُرودی نکُند.
پیش تو، فعان و ناله سودی نکُند
نالیم به ناله‌یی که آگه نشوی
سوزیم به آتشی که دودی نکند.

سر تا سر دشت خاروان، سنگی نیست
کز خونِ دل و دیده بر آن رنگی نیست.
در هیچ دیار و هیچ فرسنگی نیست
کز دستِ غمت نشسته دلتنگی نیست.

ابر از دهقان ـ که ژاله می‌روید از او ـ
دشت از مجنون ـ که لاله می‌روید از او ـ
خُلد از صوفی و، حور عین از زاهد
ما و دلکی ـ که ناله می‌روید از او ـ

عاشق من و، دیوانه من و، شیدا، من
شُهره من و، افسانه من و، رسوا، من
کافر من و، بت‌پرست من، ترسا من
این‌ها من و، صد بار بتر زین‌ها، من.

در هجرانم قرار می‌باید و، نیست
آسایش جان زار می‌باید و، نیست
سرمایه‌ی روزگار می‌باید و، نیست
یعنی که وصال یار می‌باید و، نیست.

دل داغ تو دارد ـ ارنه، بفروختمی
در دیده تویی ـ وگرنه، می‌دوختمی
دل منزل توست ـ ورنه روزی صد بار
در پیش تو چون سپند می‌سوختمی.

اندر طلب یار چو مردانه شدم
اول قدم، از وجود بیگانه شدم
او علم نمی‌شنید، لب بربستم
او عقل نمی‌خرید، دیوانه شدم.

از بیم رقیب، طوفِ کویت نکُنم
وز طعنه‌ی خلق، گفت‌وگویت نکُنم.
لب بستم و از پای نشستم، اما
این نتوانم که آرزویت نکُنم.

گر با غم عشق، سازگار آید دل
بر مرکب آرزو، سوار آید دل.
گر دل نبود، کجا وطن سازد عشق؟
ور عشق نباشد، به چه کار آید دل؟

در دیده، به جای خواب، آب‌ست مرا
زیرا که به دیدنت شتاب‌ست مرا.
گویند: «بخواب! تا به خوابش بینی
ای بی‌خبران! چه جای خواب‌ست مرا؟

بختی نه،‌ که با دوست درآمیزم من
صبری نه، که از عشق بپرهیزم من
دستی نه، که با قضا درآویزم من
پایی نه،‌ که از دست تو بگریزم من.

از واقعه‌ای تو را خبر خواهم کرد
وآن را به دو حرف، مُختصر خواهم کرد:
با عشق تو در خاک، نهان خواهم خُفت؛
با مهر تو، سر زخاک بر خواهم کرد.

وا فریادا، ز عشق وا فریادا
کارم به یکی طُرفه‌نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا، دادا

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۶

درخت معرفت - مهدی اخوان ثالث



درخت معرفت
سروده و آوا: مهدی اخوان ثالث
گفتگوکننده: احمد کسیلا
آهنگساز: غلامرضا حقیقی‌فرد


آوای دیگران